رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 فروردین- مهمونی خونه فروغ جون

سلام پسر باهوشم   پسرم امروز ناهار خونه فروغ جون دعوت بودیم و به خاله گفتیم تا رادین بیدار بشه و بیایم دیر میشه یک کم... اما تو همیشه حدود ساعت 11 تا 11:30 بیدار میشدی...امروز قصد نداشتی زود بیدار شی...تا 12 صبر کردیم...بعد به بابا گفتم برو کنار رادین شاید کم کم بیدار بشه...که باز هم بیدار نشدی...تلویزیون روشن کردیم و صداشم یکم زیاد...و بعد بابایی هم وارد عمل شد و به کمک هر دوشون..بالاخره بیدار شدی..و سریع صبحانه را خوردی و تا از خونه راه افتادیم ساعت 1 بود ...و تا رسیدیم خونه خاله 2 شده بود. خلاصه حسابی بهت خوش گذشت.عصر هم رفتیم پارک و تو حسابی بازی کردی... شبم خاله فروغ شام نگهمون داشت و آخر شب برگشت...
31 فروردين 1392

29 فروردین -مَـــــــــــــــــــسا مَمنون

سلام پسر باادبم...  گلم امروز صبح که چه عرض کنم ساعت 12 ظهر که بیدار شدی...نمیدونم چرا هوای بابا را کرده بودی...داد زدی بابا بیا اینجا لالا کن... من اومدم پیشتو گفتم لالا کنیم که تو بغض کردی و گفتی بابا دووووووووو؟؟گفتم رفته سر کار برات شیر بخره که دیگه گریه ات در اومد... منم اومدم سرتو گرم کنم..نمیدونستم چی بگم..یکهو عکس رو لباستو نشونت دادم گفتم وای ببین نی نی و سگ رو لباست داری... قابل ذکره این بلوز و شلوار و خاله مهسا پارسال عیدی برات خریده بود... تو با دیدنت لباست(ماشا...)نمیدونم چطوری یادت بود که یکهو ذوق کردی و گفتی مَسا خَییده...بعد داد زدی مَســــــــــــــــــــــــــــا مَمنون... وا...
29 فروردين 1392

28 فروردین- این روزا

سلام عسل طلایییییییییی من  گل مامان الان تو خوابی و مامان فرصت کرده تا بیاد و وبلاگتو آپ کنه... امروز رفتیم خیابون و بعد هم طبق معمول پارک یا به قول تو پاک...حسابی سرسره بازی کردی...از بچه های بزرگتر یاد گرفته بودی برعکس از روی خود سرسره تا یه جایی بالا میرفتی و بعد می نشستی تا سر بخوری. این روزا تا صبح بیدار میشی و چشمهای خوشگلتو باز میکنی سریع میگی مامان تی وی زوون اوشَن کن...(تلویزیون روشن کن)...گاهی اوقات با بغض میای تو آشپزخونه و میگی تلویزیون روشن کنم...هر چی میگم مامانم چشم چرا با گریه میگی..اما گوش نمیکنی... دیروز خیابون بودیم که تو وانتی دیدی و با ذوق گفتی وانت....گفتم بله پسرم ...یکهو گفتی وانت...
28 فروردين 1392

22 فروردین- رادین و دریااااااا

سلام عشقولکم گلم هفته گذشته یکهو بابا اس ام اس داد که شنبه شرکتمون تعطیله...منم ذوقیدم و گفتم عید که نرفتیم مسافرت این دو سه روزه بریم شمال که نزدیکمونم هست... خلاصه 5 شنبه تا بابا از سر کار برگشت خونه ساعت حدود 4 بود و حدود 4 و نیم راه افتادیم به سمت چالوس. تو راه تو فقط یک ربع خوابیدی و گرنه همش نگاهت به جاده و ماشینهاش بودددددددد..جاده حسابی شلوغ بود و حدود ساعت 8 و نیم رسیدیم.چالوس و یک ویلا اجاره کردیم و شاممون خوردیم و از خستگی لالا کردیم. صبحم تا بیدار شدی و رفتیم بیرون ساعت 12 ظهر بود و تو با دیدن دریا حسابی ذوقیدی و اونقدر رفتی طرف دریا که کفش و جوراب و شلوارتو حسابی خیس کردی ...هوا خیلی سرد ...
25 فروردين 1392

20 فروردین- بخاطر خاله مهسا

سلام عمرم  گلم الان که دارم پستتو آپ میکنم تو لالا کردی...حالت خدا را شکر بهتره منتها این سرفه های  لع...خیلی اذیتت میکنه...که دکترت میگفت سرفه آخرین علامت سرماخوردگیه که از بدن بچه بیرون میره... پسرم نمیخواستم وبلاگت آپ کنم تا کامل که خوب شدی بیام ...اما فقط بخاطر خاله مهسا که درخواست آپ نمودند...این پست را میگذاریمممممممم. خلاصه که این چند روز هر بار که میخواهی شربت آموکسی کلاو را بخوری قبلش باید یه گریه ای بکنی و دل منو خون کنی...آخه پسرم بخدا همش بخاطر سلامتی خودته... منم از دیروزه حسابی سرفه میکنم و امروز صبح هم صدام گرفته بود و داشتم سرفه میکردم تا صدام صاف بشه دیدم تو اومدی و با دستهای کوچولوت د...
20 فروردين 1392

17 فروردین-گل مامان

سلام گلم  عزیزکم.... سرفه میکنی خیلی سخت.... شب تا صبح بخاطر سرفه هات بیداری و گریه میکنی... بدن نازکتر از گلت دو شبه تو تب میسوزه... فدات شم که اون ویروس بده اومده و تو بدنت جا خوش کرده... حالا هم که به یُمن خوردن شربت کو آموکسی کلاو ،اسهال شدی... خدایا خودت فرشته کوچولوی منو زودتر خوبِ خوب کن... آمین... راستی امروز تونستی اسم منو درست صدا بزنی...هویااااااااااااااااااا درست غذا نمیخوردی و این سرماخوردگی مزید بر علت شده و دیگه لب به هیچی نمیزنی...                           &n...
17 فروردين 1392

13 بدر

سلام کوچولویِ شیطون بلای مامان   گلکم امروز صبح تو ساعت ١١ بیدار شدی و ما همه که منتظر بودیم تو بیدار بشی تا بریم بیرون...سریع آماده شدیم و رفتیم. خاله اکی اینا زودتر رفته بودند و ما و خانواده خاله شمسی هم با هم رفتیم و خاله مهسا و عموسعید و خاله فروغ اینا هم بعد از ما رسیدند. تا غذا را آقاییون درست کردند و سفره انداختیم و اولین قاشق غذا را گذاشتیم در دهن....یکهو بارون شدیدیییییییییییی بارید و همه پراکنده شدند.یکسریمون که رفتیم تو چادرها و بقیه هم رفتند تو ماشین.. تو هم نمیدونم چرا اینقدر از اینکه داخل چادر باشی ناراحت بودی همش غر می زدی.آخرش بردمت داخل ماشین تا یکم حالت جا اومد... حدود ی...
16 فروردين 1392

4ماهگی-واکسن

سلام گلم ٤ماهیگت مبارررررررررررررررککککککککککککککککک امروز با مامانی رفتیم درمانگاه و واکسن چهارماهگیتو زدی.فقط یک کوچولو گریه کردی.آخه پسر من قوی ا. خدارا شکر این دفعه هم تب نکردی. وزنت٦٦٥٠گرم و قدت ٦٠ سانتی متر شده بود. خیلی جالب بود مسئول واکسیناسیون میگفت پسرت وزن خیلی زیاده.مواظبش باش نکنه به قلبش فشار بیاد. از اون روزم تو ،شیرا را فقط تو خواب میخورییی.چشم شورررر  رادین و بابا جونی در پارک      رادین متعجب   رادین و تاب بازیش............. رادین خوش اخلاق ...
16 فروردين 1392

9 فروردین- روباه و زاغ

سلام عسلکم گلم دیروز که فقط شام رفتیم خونه مامان جونت... اما امروز بابا کلی بوست کرد تا از خواب بیدار شدی.بعد رفتیم عیدی دایی جون ِ بابا اما تو همش میگفتی بیریم خیابون و یک لحظه آروم نبودی.. بعد از اونجا رفتیم دور میدان راه آهن و عکس انداختیم و بعد هم کیک تولد جنابعالی را سفارش دادیم.مبارکت باشه عزیزم... عصر هم تو تازه ساعت ٥ خوابیدی و من و مامی رفتیم عیدی خونه همکار مامی و تا ساعت ٨ که رسیدیم خونه تو هنوز خواب بودی. خلاصه شب بعد از شام هم رفتیم عیدی عمو محمود و عمو جلیل بابا. این عکس خودت از دایی جون انداختی ،عکاس کوچولووووووووو رادین،بابا و دایی جون بدون شرح......... ...
16 فروردين 1392